بالاخره میشه یه روزی همه چی تموم بشه
بالاخره میرسه روزی که بهش بگی : من برات فقط مثل یه داداشم
دوستش داری و نمیتونی نفرینش کنی
بهش زنگ میزنی که هرچی از دهنت درومد بهش بگی
ولی
وقتی صداشو مشنوی
با اینکه خیلی چیزارو فهمیدی
فهمیدی این همه مدت که به عشقش
که به خاطر نبودنش
شبها با چشم خیس میخوابیدی
اون یا دلش خیلی خوش بوده
یا تویه بغل عشقش بوده
یا اینکه اصلا به تو فکر نمیکرده
با همه اینا
بازم میگی عیبی نداره من ازت گذشتم
من نفرینت نمیکنم
نمیدونم خداهم به همین راحتی میگذره ؟؟؟؟؟؟
وقتی بهش میگی اگه خواستی با کسی دوست بشی میتونی روی مشورتم حساب کنی
چقدر سخته چقدر سخته
بالاخره به این باور رسیدی که تویه قلبش جایی نداری
وقتی یکی تویه قلب کسی نره
دیگه هر کاری بکنه بدتره
بیشتر دور میشه ازش
پس بهتره یه رابطه معمولی دوستانه باهاش داشته باشه
تا شاید همیشه پیشش باشه
خیلی سخته باور کنی دیگه نمیتونی بهش بگی عزیزم
خیلی سخته اگه بهت بگه با یکی میخواد دوست بشه
خیلی سخته وقتی بهت بگه : """ داداشی """
باید باهاش خیلی زود کنار بیای
چون زندگی بهت رحم نمیکنه
اگه تو غمگین باشی اونم داغونت میکنه
حالا که دیگه عاشقش نیستی
حالا که فهمیدی اون اصلا عاشقت نبوده
پس کم کم عشقشو از دلت بیرون کن
کم کم ازش فاصله بگیر
کوچ کن ازین عشق
خودشم میدونه که دیگه کسی مثل تو تویه زندگیش نمیاد
ولی دیگه نمیتونه دوستت داشته باشه
چون عشق تو لیاقت میخواد
و اون میدونه که لایقش نیست
خداجون دیگه نزار اینجوری دلم بشکنه
خداجون اگه هستی اگه وجود داری هوامو داشته باش
دیگه نزار اینجوری عذاب بکشم